اداره امور ایثارگران
مصاحبه با آزاده و جانباز گرانقدر دفاع مقدس
به مناسبت سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی با جناب آقای دکتر ابوالقاسم افخمی اردکانی ، آزاده و جانباز دفاع مقدس به روایتگری دوران اسارتشان پرداخته ایم ،دورانی که همان طور که از اسم آن پیداست همه چیز در آن نهفته است.

با جناب آقای دکتر ابوالقاسم افخمی اردکانی ، آزاده و جانباز دفاع مقدس به روایتگری دوران اسارتشان پرداخته ایم ،دورانی که همان طور که از اسم آن پیداست همه چیز در آن نهفته است. دورانی که امام خمینی و مقام معظم رهبری در رابطه با آن فرمودند؛ اسارت یک دوران بسیار وصف ناپذیراست که نمیشود حس عجیب آن را بیان کرد و این حس فقط برای کسی هست که طعم اسارت را چشیده باشد.
در ادامه توجه شما را به خواندن این مصاحبه دلنشین و خواندنی جلب می کنیم :
- آقای دکتر افخمی در ابتدا لطفاً خودتان را بطور کامل معرفی کنید؟
به نام خدا
اینجانب دکتر ابوالقاسم افخمی اردکانی متولد 1345 در اردکان یزد در حال حاضر متخصص کودکان و رئیس بیمارستان شهید اشرفی اصفهانی تهران هستم...
- درچه روزی و چگونه به اسارت عراقیها درآمدید؟
در تاریخ 1361/11/21 در مرحله دوم عملیات والفجر مقدماتی (بعنوان یک بسیجی) در منطقه برون مرزی شیب میسان استان العماره عراق (بدنبال خیانت مزدوران حزب توده) پس از محاصره دشمن درحالی که مجروح شده بودم بدست دشمن بعثی اسیر شدم.
- در زمان اسارت چندسال داشتید و آیا خانواده در زمان اسارت از شما اطلاعی داشتند؟
در آن زمان بنده 16 سالم بود. پس از اسارت مدتی طول کشید تا دشمن ما را به صلیب سرخ بین المللی نشان دهد(معرفی کند) ولذا حدود شش ماه مفقود الاثر بودم و پس از آن خانواده از اسارت بنده و همرزمان اسیرم مطلع شدند.
- در زمان اسارت چگونه از اخبار ایران مطلع می شدید؟
در ابتدا اخبار بصورت بسیار محدود و بیشتر بشکل شایعات به گوشمان می رسید تا اینکه بعدها بصورت جسته و گریخته بعضی از روزنامه های وابسته به رژیم بعثی عراق مثل " الجمهوریه" و "الثوره" و "قلم والبندقیه" و "بغداد آبزرور" و ...بدستمان می رسید که البته اخبار آن جانبدارانه بود لیکن اخبار واقعی را از مطالب آن حدس میزدیم. همچنین هر چند ماه یکبار نمایندگان صلیب سرخ بین المللی از خانواده برایمان نامه می آوردند که طبعاً بصورت فرم بود و صرفاً چند خط حال و احوال در آن بود که شدیداً در استخبارات بغداد (اداره اطلاعات عراق) توسط منافقین و... کنترل و سانسور می شد و بعد بدستمان می رسید. همچنین چند خط احوالپرسی ما را نیز پس از کنترل و سانسور به ایران منتقل می کردند که البته بعدها بنده راهی جهت فرار از سانسور عراق یافته بودم که در این بحث نمی گنجد .
- آقای دکتر اگر ممکن است از خاطرات زمان اسارت برایمان بگوئید؟
خاطرات اسارت بسیار زیاد است که شاید حتی در یک کتاب نیز نگنجد. متاسفانه بنده بعلت مشغله ی زیاد پس از اسارت موفق به نگارش آن نشده ام لیکن بسیاری از دوستانم کتابهایی نوشته اند که البته خاطرات مشترک هم از دیدگاه هر فرد میتواند متفاوت باشد،معذلک یکی از خاطراتی قبلا توسط بنده به رشته ی تحریر درآمده بعنوان نمونه تقدیم می شود:
چند سالی از اسارت گذشته بود که از طریق روزنامه های عراق باخبر شدیم یک هیئت بلندپایه از طرف صلیب سرخ و مجامع بین المللی قرار است از اردوگاههای اسرای عراقی در ایران و اردوگاههای اسرای ایرانی در عراق جهت بررسی رفتار هر دو کشور با اسرا بازدید کرده گزارش خود را به سازمان ملل ارائه نماید. لذا همواره منتظر بودیم بازدید کنندگان وارد اردوگاه شوند. می دانستیم که عراقیها در حال تدارک تمهیداتی هستند تا در جلو هیئت بازدید کننده، حقایق را بپوشانندو ریاکارانه رفتار وحشیانه ی خود با اسرای ایرانی را خوب جلوه دهند؛ بنابر این نشستن و تماشاچی بودن را جایز ندانستیم . وظیفه ایجاب می کرد که ما نیز برای نمایاندن چهره ی واقعی و شنیع دشمن به جهانیان، دست به کار شویم.
اردوگاه رمادیه 2 (کمپ هفت) دارای سه قاطع (بند) بود؛ در قاطع 3 عمدتاً اسرای فریب خورده به سر می بردند که با دشمن سازش کرده و باب میل عراقی ها عمل می کردند و لذا از امکانات بهتری هم برخوردار بودند.
معمولا کسانی که از جایی بازدید می کنند برای بازدید خود نمونه گیری می کنند و کمتر اتفاق می افتد که از همه جا بازدید نمایند. از اینرو حدس می زدیم که عراقی ها هیئت بازدید کننده را یکراست به قاطع 3 هدایت کنند تا آنچه نظر خودشان است تحقق یابد و در واقع هیئت مذکور فقط آن قاطع(بند) که متعلق به سرسپردگان بود را بعنوان نمونه بازدید کند! پر واضح است که از قبل هم با ساکنین فریب خورده ی قاطع 3 سنگهایشان را وا کنده بودند تا آنچه دلخواه آنها بود را به نمایش بگذارند!
لازم به ذکر است که در اغلب اردوگاه ها افراد ثقه ای بودند که مخفیانه وظیفه رهبری و هدایت اسرا و تصمیم گیری های کلان را به عهده داشتند و البته مورد اعتماد اسرا هم بودند.
جلسه ای مخفیانه تشکیل شد و موضوع، مورد بحث و مذاکره قرار گرفت و نهایتاً تصمیم بر این شد که اوضاع واقعی اردوگاه و رفتار ددمنشانه دشمن به زبان انگلیسی روی چند برگ کاغذ نوشته شود تا اگر بازدیدکنندگان به قاطع ما نیامدند به یک نحوی به آنها رسانده شود!
اینکه در آن شرایط سخت کاغذ از کجا تهیه شد بماند!. به هر نحوی بود متنی گویا از اوضاع اردوگاه و رفتار ناجوانمردانه و وحشیانه دشمن تهیه و به زبان انگلیسی برگردان شد. عمده کار ترجمه را آقای "جعفر یاعلی" از بچه های نجف آباد اصفهان انجام دادند و از آنجاییکه عراقی ها می دانستند بنده و ایشان زبان انگلیسی بلدیم فردی دیگر آنرا پاکنویس کرد تا در صورت لو رفتنِ اوراق، دستخطمان شناسایی نشود و مقرر شد فردی جسور برای رساندنِ آن به رئیس بازدیدکنندگان انتخاب شود.(از طریق روزنامه های عراق مطلع بودیم که این هیئت به سرپرستی فردی به نام آقای "امگیه پاسکیه" وارد اردوگاه خواهد شد)
یکی از بچه ها به نام "یحیی کمالی" از بچه های سیرجان وظیفه ی خطیر رساندن اوراق به هیئت را عهده دار شد و به او تاکید شد خیلی مواظب باشد و تا لازم نشده برگه ها را از جیبش بیرون نیاورد و فقط در صورتیکه لازم شد به هیئت بدهد و حتی المقدور دور از چشم عراقی ها اینکار را بکند و اگر چنانچه لو رفت و خواستند او را به جرم فعالیت سیاسی علیه نظام بعثی عراق به استخبارات (اداره اطلاعات و امنیت) بغداد ببرند برای اینکه شریک جرم داشته باشد و مجازاتش تخفیف یابد ما را نیز لو بدهد اگرچه ما انکار خواهیم کرد!
بالاخره روز موعود فرا رسید....هیئت مذکور وارد اردوگاه شد و همانطوریکه پیش بینی کرده بودیم توسط عراقیها مستقیم به قاطع 3 هدایت شدند. تا آنجا که در خاطر دارم 5 یا 6 نفر اعضای آن هیئت بین المللی بودند و 8 یا 9 نفر عراقی متشکل از فرمانده اردوگاه و چند درجه دار بلند پایه ی دیگر بعثی و عده ای با لباس شخصی آشنا به زبان انگلیسی که مشخص بود از افراد استخبارات (اطلاعاتی) عراق هستند آنها را همراهی می کردند...
ما بی صبرانه در محوطه قدم می زدیم و آرام و قرار نداشتیم! می دانستیم وقتی بازدیدشان از قاطع 3 تمام شود عراقی ها رندانه آنها را از اردوگاه بیرون می برند و اجازه نمی دهند از قاطع ما دیدن کنند. یک ساعتی گذشت که دیدیم سر و کله شان در محوطه بین دو قاطع که روبروی درب ورودی اردوگاه بود و ما اجازه رفتن به آنجا را نداشتیم پیدا شد. "رحیم" سرباز تیز و زرنگ عراقی که خوب هم فارسی بلد بود در مرز بین دو محوطه نشسته بود و همه چیز را زیر نظر داشت. درنگ جایز نبود و لحظه ای تعلّل کافی بود تا دیگر بکلی امید دسترسی به هیئت را از دست بدهیم. لذا بنده در حالی که در لابلای سایر اسرا قدم می زدم و سرم پایین بود صدایم را عوض کرده به زبان فرانسه فریاد زدم: " آقای پاسکیه! ما می خواهیم با شما صحبت کنیم"
هیئت که در شُرُف خروج از اردوگاه بود لحظه ای توقف کرد و زیر چشمی دیدم که راهشان را به طرف قاطع ما کج کردند... از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم...حالا وقت آن بود که هرچه در چنته داریم را بکار گیریم... هیئت وارد محوطه ی قاطع ما شد و اسرا به طرف آنها هجوم آورده و گردشان حلقه زدند. عراقیها سعی می کردند با چشم غره به نحوی که بازدیدکنندگان متوجه نشوند بچه ها را پراکنده کنند اما بچه ها به چشم غره ها و تهدیدات زیرلبی آنها توجه نکرده دور هیئت اجتماع کردند. آقای پاسکیه پرسید: کی بود می خواست با من صحبت کند؟ لباس شخصی ها ی عراقی که معلوم بود به زبان انگلیسی مسلط هستند گوشها را تیز کردند و سایر عراقی ها نیز سر و پا چشم و گوش بودند لذا مجبور شدیم اصطلاحاً کانال را عوض کنیم و به زبان فرانسه بگوییم: " ما می خواهیم دور از چشم عراقی ها و بصورت خصوصی با شما حرف بزنیم..."
درجه دار عراقی پیوسته به پهلوی مترجم هایشان سیخونک می زد و می پرسید: " شی ایگول؟" یعنی : چی می گه؟ و مترجم بدبخت هم می گفت: " ما ادری سیّدی ! شیاطین یحچون بالهندی! " یعنی: نمی دونم قربان! شیطانها به زبان هندی حرف می زنند!
آقای پاسکیه قبول کرد و از عراقی ها خواست که آنطرفتر بروند ولی ما قبول نکردیم و گفتیم باید تشریف بیارید توی آسایشگاه تا راحت با شما حرف بزنیم و یک سری مدارک از رفتار بد عراقی ها با اسرا را به شما نشان دهیم. لطف خدا با ما بود و آنچه می خواستیم تحقق یافت! یک نفر از هیئت همراهمان شد و همراه ما به داخل یکی از آسایشگاهها آمد... دیگر لازم نبود برگه های نوشته شده را به آنها نشان دهیم و لذا یکی از بچه ها را دنبال یحیی فرستادیم تا به او بگوید لازم نیست برگه ها را تحویل هیئت بدهد؛ غافل از اینکه همزمانی که ما با آقای پاسکیه جهت راضی کردن وی به دیدار خصوصی صحبت می کرده ایم رحیم عراقی به حرکات یحیی مشکوک شده از شلوغی استفاده کرده به کمک یک سرباز دیگر دست یحیی را گرفته و او را سریعا از جمع بیرون آورده و به یک جایی دور از چشمان هیئت و بقیه برده و او را تفتیش (بازرسی) بدنی کرده و کاغذ ها را از جیبش درآورده اند!
به هر حال ما هم از فرصت استفاده کرده و هرچه می خواستیم از اوضاع اردوگاه و رفتار عراقی ها و... را به نماینده هیئت گفتیم و آثار سوختگی کف پای "امیر شاهپسندی" از بچه های کرمان که عراقیها با اتو کف پایش را وحشیانه و به طرزی وحشتناک سوزانده بودند را نشانش دادیم! نماینده ی هیئت با دیدن کف پای امیر اشک در چشمانش حلقه زد!
هیئت از اردوگاه خارج شد و سوت "داخل باش" را زدند. همه وارد آسایشگاه خود شدند بجز یحیی کمالی که غایب بود! یحیی را مستقیم به انفرادی برده بودند!!عراقی ها می دانستند نوشتن این نامه مفصل و عریض و طویل آن هم به زبان انگلیسی کار خود یحیی نیست ولذا بنده و جعفر یاعلی هر لحظه منتظر بودیم تا عراقیها بیایند و ما را نیز ببرند. این انتظار چندان طول نکشید! درب آسایشگاه باز شد و بنده را فرا خواندند. یک سرباز عراقی به نام "محمد" که بچه ها به او "محمد گاوی" می گفتند و بی شباهت هم به گاو نبود با ضرب و شتم مرا نزد رحیم عراقی برد. رحیم در انتهای یک راهرو روی نیمکت نشسته بود. وقتی بنده را دید بلند شد و گفت:ابوالقاسم می دانستم انگلیسی بلدی ولی نمی دانستم زبانهای دیگر هم بلدی! به این خارجی ها چی می گفتی؟ راستی چقدر به انگلیسی مسلّطی! نامه ای که نوشته ای خیلی سنگین است و مترجمین بغداد به زحمت از پس ترجمه ی آن برآمده اند!
بنده اظهار بی اطلاعی کردم و گفتم کدام نامه؟ شما از چی حرف می زنید؟ که ناگهان و ناغافل سیلی محکمی به گوشم نواخت و گفت نامه ای که به یحیی داده ای تا به خارجی ها بدهد!به هر حال از او اصرار و کتک زدن و از من انکار و کتک خوردن! سرانجام خسته شد و وظیفه ی کتک زدن را به محمد گاوی سپرد و بعد بنده را به سلول یحیی بردند.
در این مدت یحیی را حسابی شکنجه کرده بودند و دیگر توانی برای مقاومت نداشت. او را ایستاده رو به دیوار قرار دادند طوری که با بنده چهره به چهره نشود! رحیم گفت: یحیی ! کی نامه را به تو داد؟ و او هم گفت: افخمی...
در همین حال محمد گاوی با "سونده" (باتوم) محکم به شانه ام کوبید و گفت: هسّه شِفِت؟ یعنی حالا دیدی؟
بنده باز انکار کردم و گفتم: یحیی! تو که طاقت کتک خوردن نداری مثل من باش و از این کارها نکن! تا مجبور نشوی الکی یک بیگناه مثل مرا لو بدهی! من کِی به تو نامه دادم؟ من اصلاً خبر ندارم داستان نامه چیست! یحیی هم رندی کرد و گفت: زیر راه پله به من دادی.. البته نه...یادم نیست...یک نفر زیر راه پله آنرا به من داد و گفت بدهم به این خارجیها برای خانواده ام ببرند خیلی وقت است از خانواده ام توسط صلیب سرخ نامه ای دریافت نکرده ام. گفتم چرا خودت نمی بری؟ گفت دستشویی دارم و می ترسم تا بروم و برگردم این خارجی ها رفته باشند!
گفتم رحیم! حالا دیدی؟ این اعترافی که شما تحت شکنجه از یحیی گرفته اید ناحق است و اگر بنده را هم بکشید کاری را که نکرده ام به عهده نخواهم گرفت!در این زمان رحیم مشغول زدن یحیی شد و محمد گاوی نیز بنده را بی نصیب نگذاشت!دوباره بنده را به همان راهرو بردند و پس از پذیرایی مفصل با سونده و سیلی به آسایشگاه باز گرداندند...
سریعاً ماجرا به گوش جعفر یاعلی رسانده شد تا رودست نخورَد و او نیز انکار کند تا قضیه بر عراقیها مشتبه شود! ولی او را هم به انفرادی بردند و حسابی شکنجه کردند.سر انجام عراقیها نتوانستند بفهمند این نامه کار چه کسی بوده و مجبور شدند یحیی را نیز از انفرادی بیرون بیاورند.
نتیجه این شد که مجامع بین المللی رفتار عراق با اسرای ایرانی را نامناسب خواندند و محکوم کردند .اگرچه ناجوانمردانه رفتار ایران با اسرای عراقی را نیز نامناسب برشمردند!
- در آنجا برای مداوای مجرویت شما چه کردند؟
بنده در حالی که یک ترکش وارد زبانم شده بود(که همچنان باقیست) و یک ترکش هم به ناحیه ی لگنم اصابت کرده بود و دچار موج گرفتگی شدید شده بودم که از گوشهایم خون جاری شده بود بدون هیچ مداوایی و صرفا به لطف و عنایت پروردگار بهبود ظاهری پیدا کردم و نه تنها هیچ مداوایی از سوی دشمن برای بنده و سایر مجروحانی که میتوانستند به زحمت روی پاهایشان بایستند انجام نشد بلکه در هنگام ورود به اردوگاه موصل با ضربات چوب و کابل (تونل وحشت) پذیرایی شدیم!6
- در چه سالی آزادشدید و از لحظه و احساس ورود به وطن و ملاقات با خانواده برایمان توضیح بفرمائید؟
اینجانب در تاریخ 4/6/1369 جزء آخرین گروه آزادگان ثبت نام شده بودم که آزاد شدیم... داستان آزادی ما که از اردوگاه تکریت و در معیت سید آزادگان مرحوم حجة الاسلام حاج سید علی اکبر ابوترابی بودیم خود ماجراهایی دارد که امیدوارم اگر روزی فرصت کردم مفصلاً تحریر کنم ... خلاصه مطلب اینکه ما را تا لب مرز آوردند و دوباره تا خانقین برگرداندند و اسرای عراقی مورد معاوضه و تبادل نیز توسط ایران تا اندیمشک بازگردانده شدند!! ... و اجمالاً بگویم که نزدیک بود دوباره جنگ بین دو کشور از سر گرفته شود(به گفته ی شهید مرحوم صیاد شیرازی که بی واسطه و به گوش خود از آن شهید بزرگوار شنیدم)
- به عنوان سخن پایانی چه صحبتی با جوانان دارید؟
جوانان عزیز! آینده سازان گرانقدر ایران زمین! اگر کشورتان را دوست دارید در پیشرفت و اعتلای آن خالصانه و در عمل سخت کوشی کنید و از هیچ تلاشی دست بر ندارید و هرگز اجازه ندهید شرارت دشمنان کینه توز و بی مهری برخی از دوستان جاهل شما را دلسرد کند... و اگر می خواهید کشورتان بیمه باشد و گزندی از دشمن به شما نرسد، حامی و پیرو راستین و گوش به فرمان ولایت باشید ... یاعلی(ع)
نهایت سپاس را تقدیم این عزیز ارزشمند که وقت گرانبهایش را در اختیارما قرار داده و از خدای بزرگ برای ایشان و خانواده محترمشان سلامتی و شادابی آرزو می کنیم.
تهیه گزارش : م . خدادادی
نظر